Search

Sunday, July 31, 2016

The Particle's Message from the Sun



One particle brought a message from the Sun
"I rule no more, but serve this One"

Coming forth as an ambassador from the Ocean of Unity
that particle, now, will rule the seven seas

Good for the foam on the sea if he, can transform to become earthly
The heavens would bow down to obey, their foreheads on the earth they lay


ذرّه‌ای زان آفتاب آرد پیام
آفتاب آن ذرّه را گردد غلام
قطره‌ای کز بحر وحدت شد سفیر
هفت بحر آن قطره را باشد اسیر
گر کف خاکی شود چالاک او
پیش خاکش سر نهد افلاک او


مولوی،مثنوی،دفتر دوّم از بیت ۱۶۱۱-۱۶۱


The Spring of Lovers bring Bewilderment




آمد بهار عاشقان تا خاکدان بستان شود 
The Spring of Lovers has arrived, so the dirtpot can become a flowergarden
آمد ندای آسمان تا مرغ جان پران شود 

The sky sings its song, so the bird of the soul can fly

هم بحر پرگوهر شود هم شوره چون گوهر شود 

The ocean will be filled with gems, even the desert salt will turn into pearls
هم سنگ لعل کان شود هم جسم جمله جان شود 

Garnet stones will learn to hear, all of you will be transformed into pure Being 

گر چشم و جان عاشقان چون ابر طوفان بار شد 

When  Lover's eyes and soul start to rumble and storm like clouds
اما دل اندر ابر تن چون برق ها رخشان شود 

Then the heart hidden the body's cloud will start to dance with lightening

دانی چرا چون ابر شد در عشق چشم عاشقان 

Do you know why it becomes like a cloud, in love, the lover's eyes?
زیرا که آن مه بیشتر در ابرها پنهان شود 

Because the Moon often hides itself among them

ای شاد و خندان ساعتی کان ابرها گرینده شد 

Joyful the hour that the cloud cries most 
یا رب خجسته حالتی کان برق ها خندان شود 
O Lord how auspicious when lightening comes smiling 


زان صد هزاران قطره ها یک قطره ناید بر زمین 
From those hundreds thousand drops, none reach the earth
ور زانک آید بر زمین جمله جهان ویران شود 

for if they all hit the earth, the whole world will be in ruins


جمله جهان ویران شود وز عشق هر ویرانه ای 

The whole world ruined and from the love of each ruin
با نوح هم کشتی شود پس محرم طوفان شود 

will join Noah in his Ark, the storm will reveal secrets to him

طوفان اگر ساکن بدی گردان نبودی آسمان

If the storm was unmoving, the heavens would not be spinning
زان موج بیرون از جهت این شش جهت جنبان شود

from that wave coming from no-direction
these six directions will each start moving

ای مانده زیر شش جهت هم غم بخور هم غم مخور

you who are stuck under these six directions
both lament and be happy !
کان دانه ها زیر زمین یک روز نخلستان شود

For those buried seeds will one day become a palm grove

از خاک روزی سر کند آن بیخ شاخ تر کند

will raise its head from the earth one day, and will grow branches
شاخی دو سه گر خشک شد باقیش آبستان شود

even if two or three branches dry up , the rest will bear fruit

وان خشک چون آتش شود آتش چو جان هم خوش شود

and when that dry one catches fire, the fire like the soul will rejoice
آن این نباشد این شود این آن نباشد آن شود

Not being this, That becomes it; This not being That, becomes it!

چیزی دهانم را ببست یعنی کنار بام و مست

Something stopped me speaking, when on the roof, drunk
هر چه تو زان حیران شوی آن چیز از او حیران شود

whatever bewilders you,  that will be bewildered still by Him

مولوی - دیوان شمس - غزلیات - غزل شماره ۵۳۶ - آمد بهار عاشقان تا خاکدان بستان شود... 





آمد بهار عاشقان تا خاکدان بستان شود
آمد ندای آسمان تا مرغ جان پران شود
هم بحر پرگوهر شود هم شوره چون گوهر شود
هم سنگ لعل کان شود هم جسم جمله جان شود
گر چشم و جان عاشقان چون ابر طوفان بار شد
اما دل اندر ابر تن چون برق‌ها رخشان شود
دانی چرا چون ابر شد در عشق چشم عاشقان
زیرا که آن مه بیشتر در ابرها پنهان شود
ای شاد و خندان ساعتی کان ابرها گرینده شد
یا رب خجسته حالتی کان برق‌ها خندان شود
زان صد هزاران قطره‌ها یک قطره ناید بر زمین
ور زانک آید بر زمین جمله جهان ویران شود
جمله جهان ویران شود وز عشق هر ویرانه‌ای
با نوح هم کشتی شود پس محرم طوفان شود
طوفان اگر ساکن بدی گردان نبودی آسمان
زان موج بیرون از جهت این شش جهت جنبان شود
ای مانده زیر شش جهت هم غم بخور هم غم مخور
کان دانه‌ها زیر زمین یک روز نخلستان شود
از خاک روزی سر کند آن بیخ شاخ تر کند
شاخی دو سه گر خشک شد باقیش آبستان شود
وان خشک چون آتش شود آتش چو جان هم خوش شود
آن این نباشد این شود این آن نباشد آن شود
چیزی دهانم را ببست یعنی کنار بام و مست
هر چه تو زان حیران شوی آن چیز از او حیران شود

Saturday, July 30, 2016

Shape us into Lovers with your Presence



حالت ده و حیرت ده ای مبدأ  بی حالت
Shape us up and grant bewilderment
You, the shapeless Source of shape

Make us lovers -- Leili and Majnoon
You,  the creator with hidden means
the roles of lover and beloved
embed hundreds of our desires
We come to you singing loud
You, fulfiller of our desires
That ring of power that grants every wish 
can only be a Solomonlike ring
Don't give up Sohbat - spiritual discourse
You, our mentor have granted us presence 
Although the month of repentence has passed
and a new Moon has come forth
calling us to break oath and burn a hundred promises 
we made -- for we had not seen You

if you don't swoon from the Master's words
then you are truly a confused soul!

And if your heart is not enticed
then your mind has beguiled you

for even birds and animals can't help but 
[who once spoke to Solomon] 
stagger as they approach Your Presence

For the Love of You drives all 
You who are the crown and specter

You invite all to join the Divine
and win the hearts of the multitude

Ghazal 326, Rumi, Book of Shams
Translated by Ali Arsanjani
#RumiPoetry

Give it shape and grant bewilderment



حالت ده و حیرت ده ای مبدع بی حالت
Give it shape and grant it bewilderment
for you are the shapeless Source of shape
لیلی کن و مجنون کن ای صانع بی آلت
Make us lovers -- Leili and Majonoon
You who are the creator with hidden means
صد حاجت گوناگون در لیلی و در مجنون
A hundred desires embedded in
the roles of lover and beloved
فریادکنان پیشت کای معطی بی حاجت
come to you singing loud
You fulfiller of all requests
انگشتری حاجت مهریست سلیمانی
Ther ring of power that grants your wish
is a Solomonlike ring
رهنست به پیش تو از دست مده صحبت
Don't give up speaking to your mentor
you are granted a lease
بگذشت مه توبه آمد به جهان ماهی
The month of repentence has passed
a new Moon has come forth
کو بشکند و سوزد صد توبه به یک ساعت
Who calls you to break and burn
a hundred promises you made in turn
ای گیج سری کان سر گیجیده نگردد ز او

وی گول دلی کان دل یاوه نکند نیت
ما لنگ شدیم این جا بربند در خانه
چرنده و پرنده لنگند در این حضرت
ای عشق تویی کلی هم تاجی و هم غلی
هم دعوت پیغامبر هم ده دلی امت
از نیست برآوردی ما را جگری تشنه
بردوخته ای ما را بر چشمه این دولت
خارم ز تو گل گشته و اجزا همه کل گشته
هم اول ما رحمت هم آخر ما رحمت
در خار ببین گل را بیرون همه کس بیند
در جزو ببین کل را این باشد اهلیت
در غوره ببین می را در نیست ببین شیء را
ای یوسف در چه بین شاهنشهی و ملکت
خاری که ندارد گل در صدر چمن ناید
خاکی ز کجا یابد بی روح سر و سبلت
کف می زن و زین می دان تو منشاء هر بانگی
کاین بانگ دو کف نبود بی فرقت و بی وصلت
خامش که بهار آمد گل آمد و خار آمد
از غیب برون جسته خوبان جهت دعوت

مولوی - دیوان شمس - غزلیات - غزل شماره ۳۲۶ - حالت ده و حیرت ده ای مبدع بی حالت...

Monday, July 4, 2016

I manifested the Unmanifest

ز زندان خلق را آزاد کردم 
I have freed the people from shackles
روان عاشقان را شاد کردم 

I have lifted the spirits of Lovers

دهان اژدها را بردریدم 

I have severed the head of the dragon
طریق عشق را آباد کردم 
I have refreshed the way of love 

ز آبی من جهانی برتنیدم 

I have woven worlds from mere water
پس آنگه آب را پرباد کردم 

And then I made water full of wind

ببستم نقش ها بر آب کان را

I paint images on the water of existence
نه بر عاج و نه بر شمشاد کردم 

Not on Ivory or by carving an evergreen

ز شادی نقش خود جان می دراند

The image bursts with delight
که من نقش خودش میعاد کردم 

for I had pledged to paint it for it 

ز چاهی یوسفان را برکشیدم

I draw the Josephs from a well
که از یعقوب ایشان یاد کردم 

when I reminisce about their Jacob

چو خسرو زلف شیرینان گرفتم

I clasped a lock of hair like lovers so their beloved
اگر قصد یکی فرهاد کردم 

if I ever wished to be that lover

زهی باغی که من ترتیب کردم


زهی شهری که من بنیاد کردم 

جهان داند که تا من شاه اویم
بدادم داد ملک و داد کردم 

جهان داند که بیرون از جهانم
تصور بهر استشهاد کردم 

چه استادان که من شهمات کردم
چه شاگردان که من استاد کردم 

بسا شیران که غریدند بر ما
چو روبه عاجز و منقاد کردم 

خمش کن آنک او از صلب عشق است
بسستش اینک من ارشاد کردم 

ولیک آن را که طوفان بلا برد
فروشد گر چه من فریاد کردم 

مگر از قعر طوفانش برآرم
چنانک نیست را ایجاد کردم 

برآمد شمس تبریزی بزد تیغ
زبان از تیغ او پولاد کردم

مولوی - دیوان شمس - غزلیات - غزل شماره ۱۵۰۲ - ز زندان خلق را آزاد کردم...


برنامه شکرستان
https://itunes.apple.com/app/shkrstan/id590284229


Sent from my iPhone