Search

Sunday, December 31, 2017

Wake up

برخیز که صبح است و صبوح است و سکاری
Wake up! It's Morning and time for it's wine and intoxication
بگشای کنار آمد آن یار کناری
Move over for the friend has come to your side
برخیز بیا دبدبه عمر ابد بین
get up and witness the drumbeats of eternal life
رستند و گذشتند ز دم های شماری
those who have escaped and nolonger care to count breaths
آن رفت که اقبال بخارید سر ما

ای دل سر اقبال از این بار تو خاری
گنجی تو عجب نیست که در توده خاکی
ماهی تو عجب نیست که در گرد و غباری
اندر حرم کعبه اقبال خرامید
از بادیه ایمن شده وز ناز مکاری
گردان شده بین چرخ که صد ماه در او هست
جز تابش یک روزه تو ای چرخ چه داری
آن ساغر جان که ملک الموت اجل شد
نی شورش دل آرد و نی رنج خماری
بس کن که اگر جان بخورد صورت ما را
صد عذر بخواهد لبش از خوب عذاری

مولوی - دیوان شمس - غزلیات - غزل شماره ۲۶۳۹ - برخیز که صبح است و صبوح است و سکاری...



Saturday, December 23, 2017

The candle that ignited my love

آه در آن شمع منور چه بود
Oh What was in that glowing candle
کآتش زد در دل و دل را ربود
The one that set my heart on fire and stole it

ای زده اندر دل من آتشی
You! Who set fire to my heart
سوختم ای دوست بیا زود زود
my friend ! I’m burning fast... come soon, come soon

صورت دل صورت مخلوق نیست
کز رخ دل حسن خدا رو نمود
جز شکرش نیست مرا چاره ای
جز لب او نیست مرا هیچ سود
یاد کن آن را که یکی صبحدم
این دلم از زلف تو بندی گشود
جان من اول که بدیدم تو را
جان من از جان تو چیزی شنود
چون دلم از چشمه تو آب خورد
غرقه شد اندر تو و سیلم ربود

مولوی - دیوان شمس - غزلیات - غزل شماره ۱۰۰۱ - آه در آن شمع منور چه بود...


برنامه شکرستان
https://itunes.apple.com/app/shkrstan/id590284229


Sent from my iPhone


- Posted using BlogPress from my iPhone

Saturday, November 18, 2017

Where did you learn to be less than faithful

باوفا یارا جفا آموختی
این جفا را از کجا آموختی
کو وفاهای لطیفت کز نخست
در شکار جان ما آموختی
هر کجا زشتی جفاکاری رسید
خوبیش دادی وفا آموختی
ای دل از عالم چنین بیگانگی
هم ز یار آشنا آموختی
جانت گر خواهد صنم گویی بلی
این بلی را زان بلا آموختی
عشق را گفتم فروخوردی مرا
این مگر از اژدها آموختی
آن عصای موسی اژدرها بخورد
تو مگر هم زان عصا آموختی
ای دل ار از غمزه اش خسته شدی
از لبش آخر دوا آموختی
شکر هشتی و شکایت می کنی
از یکی باری خطا آموختی
زان شکرخانه مگو الا که شکر
آن چنان کز انبیا آموختی
این صفا را از گله تیره مکن
کاین صفا از مصطفی آموختی
هر چه خلق آموختت زان لب ببند
جمله آن شو کز خدا آموختی
عاشقا از شمس تبریزی چو ابر
سوختی لیکن ضیا آموختی

مولوی - دیوان شمس - غزلیات - غزل شماره ۲۹۰۳ - با


- Posted using BlogPress from my iPhone

Sunday, July 16, 2017

Thoughts of You

Thoughts of you
In this stream of life
Flow as nectar of immortality 
آب حیات از عشق تو در جوی جویان می‌رود
From your love 
In this stream of streams 
this Nectar flows

عالم پر از حمد و ثنا از طوطیان آشنا
Filled with gratitude Singing your praise 
The whole universe reverberates 

مرغ دلم بر می‌پرد چون ذکر مرغان می‌رود
When you speak of birds 
The bird in my heart flies out

بر ذکر ایشان جان دهم جان را خوش و خندان دهم
I'll lay down my life With joy 
Anytime  you wants it my love
جان چون نخندد چون ز تن در لطف جانان می‌رود
Why shouldn't my soul smile
When I leaving my desires behind 
In pursuit of the grace of the Beloved 

هر مرغ جان چون فاخته در عشق طوقی ساخته
Like every other soul bird the turtle dove
Weaves a garland made of love 
چون من قفس پرداخته سوی سلیمان می‌رود
Seeks to flee outside its cage to gift it to Solomon the sage 


از جان هر سبحانیی هر دم یکی روحانیی
from the life of every pure one
every moment a spiritual one

مست و خراب و فانیی تا عرش سبحان می‌رود
drunk and smashed and absorbed in Oblivion
goes up to the Throne of Purity

جان چیست خم خسروان در وی شراب آسمان
What is the soul?
A Royal vessel with heavenly wine

زین رو سخن چون بیخودان هر دم پریشان می‌رود
in this way speaking like selfless ones
every moment goes confused

در خوردنم ذوقی دگر در رفتنم ذوقی دگر

در گفتنم ذوقی دگر باقی بر این سان می‌رود

میدان خوش است ای ماه رو با گیر و دار ما و تو

ای هر که لنگست اسب او لنگان ز میدان می‌رود

مه از پی چوگان تو خود را چو گویی ساخته

خورشید هم جان باخته چون گوی غلطان می‌رود

این دو بسی بشتافته پیش تو ره نایافته

در نور تو دربافته بیرون ایوان می‌رود

چون نور بیرون این بود پس او که دولت بین بود



یا رب چه باتمکین بود یا رب چه رخشان می‌رود

Sunday, May 14, 2017

The realm of Love

از کفر و ز اسلام برون صحرائیست
There is a realm Transcending
believers and non-believers
ما را به میان آن فضا سودائیست
Our thoughts transform when
As we enter that space
عارف چو بدان رسید سر را بنهد
The Sage, he yields, when he arrives there
نه کفر و نه اسلام و نه آنجا جائیست
For there is no room for belief or disbelief
مولوی - دیوان شمس - رباعیات - رباعی شماره ۱۵۷ - از کفر و ز اسلام برون صحرائیست...

A love so enduring that never fades

Translated by Maryam Daftari and Ali Arsanjani





- Posted using BlogPress from my iPhone

Sunday, April 30, 2017

I serve the source of Light

بازآمدم خرامان تا پیش تو بمیرم
I'm here again with pride, for in your presence my ego to die
ای بارها خریده از غصه و زحیرم
Countless times have you bought
My tears and sighs when I sought you
من چون زمین خشکم لطف تو ابر و مشکم
I am but dry land , parched
Your grace the rain and clouds
جز رعد تو نخواهم جز جعد تو نگیرم
I seek only your thunder
I only want to hold on to you
خوشتر اسیری تو صد بار از امیری
خاصه دمی که گویی ای خسته دل اسیرم
خاکی به تو رسیده به از زری رمیده
خاصه دمی که گویی ای بی نوا فقیرم
از ماجرا گذر کن گو عقل ماجرا را
چنگ است ورد و ذکرم باده ست شیخ و پیرم
ای جان جان مستان ای گنج تنگدستان
در جنت جمالت من غرق شهد و شیرم
من رستخیز دیدم وز خویش نابدیدم
گر چون کمان خمیدم پرنده همچو تیرم
خاکی بدم ز بادت بالا گرفت خاکم
بی تو کجا روم من ای از تو ناگزیرم
ای نور دیده و دین گفتی به عقل بنشین
ای پرده ها دریده کی می هلی ستیزم
من بنده الستم آن تو بوده استم
آن خیره کش فراقت می راند خیر خیرم
کی خندد این درختم بی نوبهار رویت
کی دررسد فطیرم تا نسرشی خمیرم
تا خوان تو بدیدم آزاد از ثریدم
تا خویش تو بدیدم از خویش خود نفیرم
از من گذر چو کردی از عقل و جان گذشتم
در من اثر چو کردی بر گنبد اثیرم
در قعده ام سلامی ای جان گزین من کن
تا بی سلام نبود این قعده اخیرم
من کف چرا نکوبم چون در کف است خوبم
من پا چرا نکوبم چون بم شده ست زیرم
تبریز شمس دین را از ما رسان تو خدمت
خدمت به مشرقی به کز روش مستنیرم

مولوی - دیوان شمس - غزلیات - غزل شماره ۱۶۹۴ - بازآمدم خرامان تا پیش تو بمیرم...


- Posted using BlogPress from my iPhone

Tuesday, April 4, 2017

The snake and the porcupine

چندانک خواهی جنگ کن یا گرم کن تهدید را
می دان که دود گولخن هرگز نیاید بر سما
ور خود برآید بر سما کی تیره گردد آسمان
کز دود آورد آسمان چندان لطیفی و ضیا
خود را مرنجان ای پدر سر را مکوب اندر حجر
با نقش گرمابه مکن این جمله چالیش و غزا
گر تو کنی بر مه تفو بر روی تو بازآید آن
ور دامن او را کشی هم بر تو تنگ آید قبا
پیش از تو خامان دگر در جوش این دیگ جهان
بس برطپیدند و نشد درمان نبود الا رضا

بگرفت دم مار را یک خارپشت اندر دهن
سر درکشید و گرد شد مانند گویی آن دغا

آن مار ابله خویش را بر خار می زد دم به دم
سوراخ سوراخ آمد او از خود زدن بر خارها

بی صبر بود و بی حیل خود را بکشت او از عجل
گر صبر کردی یک زمان رستی از او آن بدلقا

بر خارپشت هر بلا خود را مزن تو هم هلا
ساکن نشین وین ورد خوان جاء القضا ضاق الفضا
فرمود رب العالمین با صابرانم همنشین
ای همنشین صابران افرغ علینا صبرنا
رفتم به وادی دگر باقی تو فرما ای پدر
مر صابران را می رسان هر دم سلامی نو ز ما

مولوی - دیوان شمس - غزلیات - غزل شماره ۲۰ - چندانک خواهی جنگ کن یا گرم کن تهدید را...


برنامه شکرستان
https://itunes.apple.com/app/shkrstan/id590284229


Sent from my iPhone


- Posted using BlogPress from my iPhone

Saturday, April 1, 2017

The particle dance

I asked the Day to rise
To come to me when
they dance, the particles.

The One who inspires
The whirling dome
And wind to dance

Brings to beings the joy
that makes them dance
gives no chance to worry

On that day will appear
And whisper in your ear
Lean in, let me tell you

where the particles dance .

Rumi , quatrain 556


Thursday, March 23, 2017

Spring is here

بهار آمد بهار آمد سلام آورد مستان را
از آن پیغامبر خوبان پیام آورد مستان را
زبان سوسن از ساقی کرامت های مستان گفت
شنید آن سرو از سوسن قیام آورد مستان را
ز اول باغ در مجلس نثار آورد آنگه نقل
چو دید از لاله کوهی که جام آورد مستان را
ز گریه ابر نیسانی دم سرد زمستانی
چه حیلت کرد کز پرده به دام آورد مستان را
سقاهم ربهم خوردند و نام و ننگ گم کردند
چو آمد نامه ساقی چه نام آورد مستان را
درون مجمر دل ها سپند و عود می سوزد
که سرمای فراق او زکام آورد مستان را
درآ در گلشن باقی برآ بر بام کان ساقی
ز پنهان خانه غیبی پیام آورد مستان را
چو خوبان حله پوشیدند درآ در باغ و پس بنگر
که ساقی هر چه درباید تمام آورد مستان را
که جان ها را بهار آورد و ما را روی یار آورد
ببین کز جمله دولت ها کدام آورد مستان را
ز شمس الدین تبریزی به ناگه ساقی دولت
به جام خاص سلطانی مدام آورد مستان را

مولوی - دیوان شمس - غزلیات - غزل شماره ۶۲ - بهار آمد بهار آمد سلام آورد مستان

Sunday, March 5, 2017

The drunken send their greetings

Ghazal 533 , Divane Shams

رندان سلامت می کنند جان را غلامت می کنند
The wiseones greet you
I respect serve you
مستی ز جامت می کنند مستان سلامت می کنند
Become drunk from your cup
The drink greet you
در عشق گشتم فاشتر وز همگنان قلاشتر
I have fully come out for love
More determined than others
وز دلبران خوش باشتر مستان سلامت می کنند
Greet with more passion than your seductress
The Drunk are greeting you
غوغای روحانی نگر سیلاب طوفانی نگر
See what spiritual Melee signifies
Behold the floods the storm has brought
خورشید ربانی نگر مستان سلامت می کنند
Look at the Divine sun
The Drunk they all greet you
افسون مرا گوید کسی توبه ز من جوید کسی
Some cast spells on me
Some beg my forgiveness
بی پا چو من پوید کسی مستان سلامت می کنند
Losing the self
The drunken ones send their regards
ای آرزوی آرزو آن پرده را بردار زو
O wish of wishes, desire of desires
Take that veil aside - quick
من کس نمی دانم جز او مستان سلامت می کنند
I know no one but The Beloved
The drunken send their regards
ای ابر خوش باران بیا وی مستی یاران بیا
Cloud full of rain come here
Drunkenness of friends come here
وی شاه طراران بیا مستان سلامت می کنند
Kind of kings come here
The drunken ones send you greetings


- Posted using BlogPress from my iPhone

Friday, February 24, 2017

Your Grace Arrives

Ghazal 831

هر زمان لطفت همی در پی رسد
Every time Your Grace arrives
ور نه کس را این تقاضا کی رسد
Or else who would ask for such Grace?
مست عشقم دار دایم بی خمار
Keep me Drunk with love without wine
من نخواهم مستیی کز می رسد
For I don't want the drunkenness that comes with wine
ما نیستانیم و عشقش آتشیست
We are the nonexistent and Divine Love is the fire
منتظر کان آتش اندر نی رسد
Waiting for the fire to reach the reed
این نیستان آب ز آتش می خورد
This reed land drinks from fire
تازه گردد ز آتشی کز وی رسد
Is refreshed from the fire coming from the Divine
تا ابد از دوست سبز و تازه ایم
We are forever fresh and nourished from the Friend
او بهاری نیست کو را دی رسد

لا شویم از کل شیی هالک
چون هلاک و آفت اندر شیء رسد
هر کی او ناچیز شد او چیز شد
هر کی مرد از کبر او در حی رسد




- Posted using BlogPress from my iPhone

Tuesday, January 10, 2017

Never would I have guessed




Rumi, Translated by Ali Arsanjani

Never would I have guessed, this adventure could intoxicate me so,
making hell of my heart and turning my eyes into rivers so,
never could I have guessed, that a flood would wipe me away,
casting me mercilessly upon the blood-filled ocean so,

bringing a thunderous wave upon that ship that tore it board by board
that in this relentless whirling, every board would be undone so,
that a giant whale would rise from deep and drink the ocean
never would I have thought an ocean could be swallowed dry like so,
thereafter the desert would swallow the ocean-devouring whale so,
and as with Heron, the desert too, shall be swallowed by wrath divine, like so,
neither desert nor ocean remain, when succeeding transformations whirl so,

What became of Being when it drowned in Nonbeing, I really do not know,
There are many things we know, but I no longer know --
swimming for my life, I must have swallowed foam, the rest I do not know...

Sunday, January 1, 2017

The Smiling Pomogranate




نار خندان که دهان بگشادست
The smiling pomegranate who bares its teeth
چونگ در پوست نگنجد چه کند
Who cannot contain itself in its own skin , what shall it do?

مه تابان بجز از خوبی و ناز
The shining moon if not for its goodness and shyness
چه نماید چه پسندد چه کند
What shall it reveal? What does it like? What shall it do?

آفتاب ار ندهد تابش و نور
If the Sun does not shine and emanate light
پس بدیننادره گنبد چه کند
Then what of its role in this rarefied dome?

سایه چون طلعت خورشید بدید
When the shadow saw the rays of the sun
نکند سجده نخنبد چه کند
If not to prostrate itself, what could it do?

عاشق از بوی خوش پیرهنت
If the lover, smelling the sweet smell of your blouse
پیرهن را ندراند چه کند
Does not tear it open, what would he do?

 

مولوی،دیوان شمس مولوی،غزل۸۳۵

Thanks to A Norouzifar for  suggesting this Ghazal.