سگ زمستان جمع گردد استخوانش
زخم سرما خرد گرداند چنانش
کو بگوید کین قدر تن که منم
خانهای از سنگ باید کردنم
چونک تابستان بیاید من بچنگ
بهر سرما خانهای سازم ز سنگ
چونک تابستان بیاید از گشاد
استخوانها پهن گردد پوست شاد
گوید او چون زفت بیند خویش را
در کدامین خانه گنجم ای کیا
زفت گردد پا کشد در سایهای
کاهلی سیری غری خودرایهای
گویدش دل خانهای ساز ای عمو
گوید او در خانه کی گنجم بگو
استخوان حرص تو در وقت درد
درهم آید خرد گردد در نورد
گویی از توبه بسازم خانهای
در زمستان باشدم استانهای
چون بشد درد و شدت آن حرص زفت
همچو سگ سودای خانه از تو رفت
شکر نعمت خوشتر از نعمت بود
The giving of thanks is more enjoyable than the blessing itself !
شکرباره کی سوی نعمت رود
When can the ungrateful be guided to blessings?!
شکر جان نعمت و نعمت چو پوست
Thanksgiving is the life essence of the blessing ; the blessing being the skin
ز آنک شکر آرد ترا تا کوی دوست
Know that thanksgiving will bring you to the Friend's house
نعمت آرد غفلت و شکر انتباه
Blessings will bring complacency and neglect; whereas gratitude will bring success
صید نعمت کن بدام شکر شاه
Catch the blessings with the trap of giving thanks to the King
نعمت شکرت کند پرچشم و میر
The blessing will give you
Full thanks
تا کنی صد نعمت ایثار فقیر
So you bestow a hundred blessings upon the poor
سیر نوشی از طعام و نقل حق
You will never be full
when eating the sweets of Truth
تا رود از تو شکمخواری و دق
In this way gluttony and self centeredness will leave you
This blog includes excerpts from my book entitled The Lover's Gaze: Rumi's Guide for Lovers and Spiritual Seekers. In it I try to provide balanced (not too literal, yet not diverging from the original Persian) translations and commentary on the poetry and practical philosophy of Rumi, the Persian Sufi Mystic and Poet. The translations in this blog are copyrighted. If you wish to use them send me an email and I will need to verify usage then send you a formal email of permission of usage.
Search
Wednesday, November 23, 2011
Sunday, November 20, 2011
A thanksgiving with the Persian Sufi Poets: Saadi
دوست میدارم من این نالیدن دلسوز را
I myself like the cry of the compassionate
تا به هر نوعی که باشد بگذرانم روز را
so in whatever way possible i can pass the day
شب همه شب انتظار صبح رویی میرود
Night after night I await the face of the dawn
کان صباحت نیست این صبح جهان افروز را
for the normal daybreak is not that which sets fire to the world
وه که گر من بازبینم چهر مهرافزای او
O if I could only see again that loveinspiring face
تا قیامت شکر گویم طالع پیروز را
To the end of time would I give thanks for this oracle of success
گر من از سنگ ملامت روی برپیچم زنم
جان سپر کردند مردان ناوک دلدوز را
کامجویان را ز ناکامی چشیدن چاره نیست
بر زمستان صبر باید طالب نوروز را
عاقلان خوشه چین از سر لیلی غافلند
این کرامت نیست جز مجنون خرمن سوز را
عاشقان دین و دنیاباز را خاصیتیست
کان نباشد زاهدان مال و جاه اندوز را
دیگری را در کمند آور که ما خود بندهایم
ریسمان در پای حاجت نیست دست آموز را
سعدیا دی رفت و فردا همچنان موجود نیست
در میان این و آن فرصت شمار امروز را
I myself like the cry of the compassionate
تا به هر نوعی که باشد بگذرانم روز را
so in whatever way possible i can pass the day
شب همه شب انتظار صبح رویی میرود
Night after night I await the face of the dawn
کان صباحت نیست این صبح جهان افروز را
for the normal daybreak is not that which sets fire to the world
وه که گر من بازبینم چهر مهرافزای او
O if I could only see again that loveinspiring face
تا قیامت شکر گویم طالع پیروز را
To the end of time would I give thanks for this oracle of success
گر من از سنگ ملامت روی برپیچم زنم
جان سپر کردند مردان ناوک دلدوز را
کامجویان را ز ناکامی چشیدن چاره نیست
بر زمستان صبر باید طالب نوروز را
عاقلان خوشه چین از سر لیلی غافلند
این کرامت نیست جز مجنون خرمن سوز را
عاشقان دین و دنیاباز را خاصیتیست
کان نباشد زاهدان مال و جاه اندوز را
دیگری را در کمند آور که ما خود بندهایم
ریسمان در پای حاجت نیست دست آموز را
سعدیا دی رفت و فردا همچنان موجود نیست
در میان این و آن فرصت شمار امروز را
Saturday, November 19, 2011
Count not on an "if"; seek a master
آن غریبی خانه میجست از شتاب
A stranger was hastily looking for a house
دوستی بردش سوی خانهی خراب
A friend took him to a ruin
گفت او این را اگر سقفی بدی
And proclaimed : if this house had a roof
پهلوی من مر ترا مسکن شدی
You would be able to be my neighbor
هم عیال تو بیاسودی اگر
And your wife could have rested in peace under its roof
در میانه داشتی حجرهی دگر
If the house had another room
گفت آری پهلوی یاران بهست
He replied, yes, of course its better to be with friends
لیک ای جان در اگر نتوان نشست
And Yet my dear we cannot sit inside an "if"!
این همه عالم طلبکار خوشند
Everyone in the world seems to seek [a debt from] satisfaction
وز خوش تزویر اندر آتشند
And from this hypocracy of seeking satisfaction no matter what, they end up in the fire
طالب زر گشته جمله پیر و خام
The seeker of gold grows weary, naive and decrepit
لیک قلب از زر نداند چشم عام
The people cannot distinguish between gold(outer) and the heart (inner)
پرتوی بر قلب زد خالص ببین
A Ray of light was cast on the heart;
See with purity!
Do you have a weighing stone
To judge the value of a gem?
بی محک زر را مکن از ظن گزین
Don't consider something to be gold without actually testing
گر محک داری گزین کن ور نه رو
نزد دانا خویشتن را کن گرو
یا محک باید میان جان خویش
ور ندانی ره مرو تنها تو پیش
بانگ غولان هست بانگ آشنا
آشنایی که کشد سوی فنا
بانگ میدارد که هان ای کاروان
سوی من آیید نک راه و نشان
نام هر یک میبرد غول ای فلان
تا کند آن خواجه را از آفلان
چون رسد آنجا ببیند گرگ و شیر
When he gets there all he sees is the
Wolf and lion [ready to tear anyone to shreds]
عمر ضایع راه دور و روز دیر
Life wasted, far from the goal, and night falling
چون بود آن بانگ غول آخر بگو
When you hear the cry of the demons you say
مال خواهم جاه خواهم و آب رو
I want wealth, power and a good name
از درون خویش این آوازها
Yet disallow these cries from within Heed not the call of fame and wealth
منع کن تا کشف گردد رازها
So the secrets can be revealed within
Burn the cry of the sirens
By repeating the Divine Names
ذکر حق کن بانگ غولان را بسوز
چشم نرگس را ازین کرکس بدوز
صبح کاذب را ز صادق وا شناس
رنگ می را باز دان از رنگ کاس
تا بود کز دیدگان هفت رنگ
دیدهای پیدا کند صبر و درنگ
رنگها بینی بجز این رنگها
گوهران بینی به جای سنگها
گوهر چه بلک دریایی شوی
آفتاب چرخپیمایی شوی
The Workshop
کارکن در کارگه باشد نهان
تو برو در کارگه بینش عیان
کار چون بر کارکن پرده تنید
خارج آن کار نتوانیش دید
کارگه چون جای باش عاملست
آنک بیرونست از وی غافلست
پس در آ در کارگه یعنی عدم
تا ببینی صنع و صانع را بهم
کارگه چون جای روشندیدگیست
پس برون کارگه پوشیدگیست
رو بهستی داشت فرعون عنود
لاجرم از کارگاهش کور بود
لاجرم میخواست تبدیل قدر
تا قضا را باز گرداند ز در
خود قضا بر سبلت آن حیلهمند
زیر لب میکرد هر دم ریشخند
صد هزاران طفل کشت او بیگناه
تا بگردد حکم و تقدیر اله
تا که موسی نبی ناید برون
کرد در گردن هزاران ظلم و خون
آن همه خون کرد و موسی زاده شد
وز برای قهر او آماده شد
گر بدیدی کارگاه لایزال
دست و پایش خشک گشتی ز احتیال
اندرون خانهاش موسی معاف
وز برون میکشت طفلان را گزاف
همچو صاحبنفس کو تن پرورد
بر دگر کس ظن حقدی میبرد
کین عدو و آن حسود و دشمنست
خود حسود و دشمن او آن تنست
او چو فرعون و تنش موسی او
او به بیرون میدود که کو عدو
نفسش اندر خانهی تن نازنین
بر دگر کس دست میخاید به کین
A stranger was hastily looking for a house
دوستی بردش سوی خانهی خراب
A friend took him to a ruin
گفت او این را اگر سقفی بدی
And proclaimed : if this house had a roof
پهلوی من مر ترا مسکن شدی
You would be able to be my neighbor
هم عیال تو بیاسودی اگر
And your wife could have rested in peace under its roof
در میانه داشتی حجرهی دگر
If the house had another room
گفت آری پهلوی یاران بهست
He replied, yes, of course its better to be with friends
لیک ای جان در اگر نتوان نشست
And Yet my dear we cannot sit inside an "if"!
این همه عالم طلبکار خوشند
Everyone in the world seems to seek [a debt from] satisfaction
وز خوش تزویر اندر آتشند
And from this hypocracy of seeking satisfaction no matter what, they end up in the fire
طالب زر گشته جمله پیر و خام
The seeker of gold grows weary, naive and decrepit
لیک قلب از زر نداند چشم عام
The people cannot distinguish between gold(outer) and the heart (inner)
پرتوی بر قلب زد خالص ببین
A Ray of light was cast on the heart;
See with purity!
Do you have a weighing stone
To judge the value of a gem?
بی محک زر را مکن از ظن گزین
Don't consider something to be gold without actually testing
گر محک داری گزین کن ور نه رو
نزد دانا خویشتن را کن گرو
یا محک باید میان جان خویش
ور ندانی ره مرو تنها تو پیش
بانگ غولان هست بانگ آشنا
آشنایی که کشد سوی فنا
بانگ میدارد که هان ای کاروان
سوی من آیید نک راه و نشان
نام هر یک میبرد غول ای فلان
تا کند آن خواجه را از آفلان
چون رسد آنجا ببیند گرگ و شیر
When he gets there all he sees is the
Wolf and lion [ready to tear anyone to shreds]
عمر ضایع راه دور و روز دیر
Life wasted, far from the goal, and night falling
چون بود آن بانگ غول آخر بگو
When you hear the cry of the demons you say
مال خواهم جاه خواهم و آب رو
I want wealth, power and a good name
از درون خویش این آوازها
Yet disallow these cries from within Heed not the call of fame and wealth
منع کن تا کشف گردد رازها
So the secrets can be revealed within
Burn the cry of the sirens
By repeating the Divine Names
ذکر حق کن بانگ غولان را بسوز
چشم نرگس را ازین کرکس بدوز
صبح کاذب را ز صادق وا شناس
رنگ می را باز دان از رنگ کاس
تا بود کز دیدگان هفت رنگ
دیدهای پیدا کند صبر و درنگ
رنگها بینی بجز این رنگها
گوهران بینی به جای سنگها
گوهر چه بلک دریایی شوی
آفتاب چرخپیمایی شوی
The Workshop
کارکن در کارگه باشد نهان
تو برو در کارگه بینش عیان
کار چون بر کارکن پرده تنید
خارج آن کار نتوانیش دید
کارگه چون جای باش عاملست
آنک بیرونست از وی غافلست
پس در آ در کارگه یعنی عدم
تا ببینی صنع و صانع را بهم
کارگه چون جای روشندیدگیست
پس برون کارگه پوشیدگیست
رو بهستی داشت فرعون عنود
لاجرم از کارگاهش کور بود
لاجرم میخواست تبدیل قدر
تا قضا را باز گرداند ز در
خود قضا بر سبلت آن حیلهمند
زیر لب میکرد هر دم ریشخند
صد هزاران طفل کشت او بیگناه
تا بگردد حکم و تقدیر اله
تا که موسی نبی ناید برون
کرد در گردن هزاران ظلم و خون
آن همه خون کرد و موسی زاده شد
وز برای قهر او آماده شد
گر بدیدی کارگاه لایزال
دست و پایش خشک گشتی ز احتیال
اندرون خانهاش موسی معاف
وز برون میکشت طفلان را گزاف
همچو صاحبنفس کو تن پرورد
بر دگر کس ظن حقدی میبرد
کین عدو و آن حسود و دشمنست
خود حسود و دشمن او آن تنست
او چو فرعون و تنش موسی او
او به بیرون میدود که کو عدو
نفسش اندر خانهی تن نازنین
بر دگر کس دست میخاید به کین
Subscribe to:
Posts (Atom)