Search

Sunday, April 30, 2017

I serve the source of Light

بازآمدم خرامان تا پیش تو بمیرم
I'm here again with pride, for in your presence my ego to die
ای بارها خریده از غصه و زحیرم
Countless times have you bought
My tears and sighs when I sought you
من چون زمین خشکم لطف تو ابر و مشکم
I am but dry land , parched
Your grace the rain and clouds
جز رعد تو نخواهم جز جعد تو نگیرم
I seek only your thunder
I only want to hold on to you
خوشتر اسیری تو صد بار از امیری
خاصه دمی که گویی ای خسته دل اسیرم
خاکی به تو رسیده به از زری رمیده
خاصه دمی که گویی ای بی نوا فقیرم
از ماجرا گذر کن گو عقل ماجرا را
چنگ است ورد و ذکرم باده ست شیخ و پیرم
ای جان جان مستان ای گنج تنگدستان
در جنت جمالت من غرق شهد و شیرم
من رستخیز دیدم وز خویش نابدیدم
گر چون کمان خمیدم پرنده همچو تیرم
خاکی بدم ز بادت بالا گرفت خاکم
بی تو کجا روم من ای از تو ناگزیرم
ای نور دیده و دین گفتی به عقل بنشین
ای پرده ها دریده کی می هلی ستیزم
من بنده الستم آن تو بوده استم
آن خیره کش فراقت می راند خیر خیرم
کی خندد این درختم بی نوبهار رویت
کی دررسد فطیرم تا نسرشی خمیرم
تا خوان تو بدیدم آزاد از ثریدم
تا خویش تو بدیدم از خویش خود نفیرم
از من گذر چو کردی از عقل و جان گذشتم
در من اثر چو کردی بر گنبد اثیرم
در قعده ام سلامی ای جان گزین من کن
تا بی سلام نبود این قعده اخیرم
من کف چرا نکوبم چون در کف است خوبم
من پا چرا نکوبم چون بم شده ست زیرم
تبریز شمس دین را از ما رسان تو خدمت
خدمت به مشرقی به کز روش مستنیرم

مولوی - دیوان شمس - غزلیات - غزل شماره ۱۶۹۴ - بازآمدم خرامان تا پیش تو بمیرم...


- Posted using BlogPress from my iPhone

Tuesday, April 4, 2017

The snake and the porcupine

چندانک خواهی جنگ کن یا گرم کن تهدید را
می دان که دود گولخن هرگز نیاید بر سما
ور خود برآید بر سما کی تیره گردد آسمان
کز دود آورد آسمان چندان لطیفی و ضیا
خود را مرنجان ای پدر سر را مکوب اندر حجر
با نقش گرمابه مکن این جمله چالیش و غزا
گر تو کنی بر مه تفو بر روی تو بازآید آن
ور دامن او را کشی هم بر تو تنگ آید قبا
پیش از تو خامان دگر در جوش این دیگ جهان
بس برطپیدند و نشد درمان نبود الا رضا

بگرفت دم مار را یک خارپشت اندر دهن
سر درکشید و گرد شد مانند گویی آن دغا

آن مار ابله خویش را بر خار می زد دم به دم
سوراخ سوراخ آمد او از خود زدن بر خارها

بی صبر بود و بی حیل خود را بکشت او از عجل
گر صبر کردی یک زمان رستی از او آن بدلقا

بر خارپشت هر بلا خود را مزن تو هم هلا
ساکن نشین وین ورد خوان جاء القضا ضاق الفضا
فرمود رب العالمین با صابرانم همنشین
ای همنشین صابران افرغ علینا صبرنا
رفتم به وادی دگر باقی تو فرما ای پدر
مر صابران را می رسان هر دم سلامی نو ز ما

مولوی - دیوان شمس - غزلیات - غزل شماره ۲۰ - چندانک خواهی جنگ کن یا گرم کن تهدید را...


برنامه شکرستان
https://itunes.apple.com/app/shkrstan/id590284229


Sent from my iPhone


- Posted using BlogPress from my iPhone

Saturday, April 1, 2017

The particle dance

I asked the Day to rise
To come to me when
they dance, the particles.

The One who inspires
The whirling dome
And wind to dance

Brings to beings the joy
that makes them dance
gives no chance to worry

On that day will appear
And whisper in your ear
Lean in, let me tell you

where the particles dance .

Rumi , quatrain 556