Search

Monday, May 11, 2015

Come dance

آمد بهار جان ها ای شاخ تر به رقص آ 
The spring of lives has arrived 
Oh newly sprouted branch 
Come dance
چون یوسف اندرآمد مصر و شکر به رقص آ 
When Joseph returns to Egypt and all is sweet again 
Come dance
ای شاه عشق پرور مانند شیر مادر 
You, the love nurturing king
Are like mother's milk
ای شیرجوش دررو جان پدر به رقص آ 
Escape the milk boiler my dear
And come dance!
چوگان زلف دیدی چون گوی دررسیدی 
You roll in like a ball 
And seeing the locks of hair playing polo
از پا و سر بریدی بی پا و سر به رقص آ 
You cut yourself free of those locks and the feet that bind you
Without care for head or feet
Come dance !
تیغی به دست خونی آمد مرا که چونی 

گفتم بیا که خیر است گفتا نه شر به رقص آ 
از عشق تاجداران در چرخ او چو باران 
آن جا قبا چه باشد ای خوش کمر به رقص آ 
ای مست هست گشته بر تو فنا نبشته 
رقعه فنا رسیده بهر سفر به رقص آ 
در دست جام باده آمد بتم پیاده 
گر نیستی تو ماده زان شاه نر به رقص آ 
پایان جنگ آمد آواز چنگ آمد 
یوسف ز چاه آمد ای بی هنر به رقص آ 
تا چند وعده باشد وین سر به سجده باشد 
هجرم ببرده باشد دنگ و اثر به رقص آ 
کی باشد آن زمانی گوید مرا فلانی 
کای بی خبر فنا شو ای باخبر به رقص آ 
طاووس ما درآید وان رنگ ها برآید 
با مرغ جان سراید بی بال و پر به رقص آ 
کور و کران عالم دید از مسیح مرهم 
گفته مسیح مریم کای کور و کر به رقص آ 
مخدوم شمس دین است تبریز رشک چین است 
اندر بهار حسنش شاخ و شجر به رقص آ 

مولوی - دیوان شمس - غزلیات - غزل شماره ۱۸۹ - آمد بهار جان ها ای شاخ تر به رقص آ...


Sent from my iPhone

Sunday, May 10, 2015

Where was the light of your face yesterday

شمع جهان دوش نبد نور تو در حلقه ما 
You who are the candle that illuminates the entire world :
Yesterday your light was not shining in our midst 
راست بگو شمع رخت دوش کجا بود کجا 
Tell me where was the light of your face yesterday - where was it? Where?
سوی دل ما بنگر کز هوس دیدن تو 
دولت آن جا که در او حسن تو بگشاد قبا 
دوش به هر جا که بدی دانم کامروز ز غم 
گشته بود همچو دلم مسجد لا حول و لا 
دوش همی گشتم من تا به سحر ناله کنان 
بدرک بالصبح بدا هیج نومی و نفی 
سایه نوری تو و ما جمله جهان سایه تو 
نور کی دیدست که او باشد از سایه جدا 
گاه بود پهلوی او گاه شود محو در او 
پهلوی او هست خدا محو در او هست لقا 
سایه زده دست طلب سخت در آن نور عجب 
تا چو بکاهد بکشد نور خدایش به خدا 
شرح جدایی و درآمیختگی سایه و نور 
لا یتناهی و لئن جئت بضعف مددا 
نور مسبب بود و هر چه سبب سایه او 
بی سببی قد جعل الله لکل سببا 
آینه همدگر افتاد مسبب و سبب 
هر کی نه چون آینه گشتست ندید آینه را 

مولوی - دیوان شمس - غزلیات - غزل شماره ۴۱ - شمع جهان دوش نبد نور تو در حلقه ما...


Sent from my iPhone